داستان مکاشفات شهید برونسی
عملیات بی برگشت
حجت الاسلام محمدرضا رضایی
یک روز می گفت:موقعی که فرمانده ی گردان بودم ،بین مسوولین رده بالا،صحبت از یک عملیات بود.منطقه ی عملیات ،منطقه ی پیچیده و حساسی بود.قوای زیاد دشمن هم از یک طرف ، و حدسش به حمله ی ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود و انتظار می کشید.
یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند: برات یک ماموریت داریم که فقط کار خودته،قبول می کنی؟
پرسیدم:چیه؟
گفتند: خلاصه اش اینه که توی این ماموریت برگشتی نیست.
یکی شان زود گفت: مگه این که معجزه بشه.
گفتم:بگین تا بدونم ماموریتش چیه.
گفت :توی این عملیات که صحبتش هست،قرار شده از چند تا محور عمل کنیم.از تعداد نیروی دشمن،و از این که منتظر حمله ی ماست،خودت خبر داری بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم،قطعا تلفاتمون بالاست.
لحظه شماری می کردم هرچه زودتر از ماموریت گردان عبدالله {اولین گردانی که شهید برونسی فرماندهی آن را به عهده داشت} باخبر شوم.
شروع کردند به توجیه کار من. گفتند:شما باید با گردانت بری تو دل دشمن،اون وقت باهاشون درگیر بشی و مشغولش کنی.این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محور های دیگه حمله کنیم و قطعا ، به یاری خدا، درصد پیروزی مون هم می ره بالا.
ساکت بودم. داشتم رو قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد:همون طور که گفتیم: احتمالش هست که حتی یکی از شماهم برنگرده،چون درواقع شما آگاهانه می رین تو محاصره دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون،حالا ماموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟
گفتم: بله، وقتی که وظیفه باشه،قبول می کنم.
شب عملیات باز نیروهارا جمع کردم. تذکرات لازم را به شان دادم.نسبت به وظیفه ای که داشتیم،کاملا توجیه شده بودند.کمی بعد راه افتادیم به طرف دشمن….
منتظر ادامه داستان باشید